یه روز بارونی




امروز روز خوبی بود

روزی که صدای بارون ادمو از خواب بیدار کنه واقعا لذت بخشه

پاشدم رفتم از داخل حال توی حیاط رو نگاه کردم

بارون با شدیت در حال باریدن بود

به مبایلم نگاه کردم ساعت 6:30 رو نشون میده

اووووووه هنوز خیلی مونده تا ساعت 7:30

دوباره زیر پتوی گرم و چشمام بسته

ولی صدای بارون که می خوره به پنجره اتاقم توی گوشمه


20 دیقه بعد یادم میاد که ای بابا توی این بارون چطوری برم سر کار !!!!

زرشــــــــک

اس دادم  رئیس میگم این ماشینو نمی فرستی دنبال من ؟ بارون میاد من بدبختم متور سوارم چطوری بیام

میگه با فلانی هماهنگ کن از اون ماشین بگیر

ای بابا لعنت به کار بد شیطون اخه من اونو چطوری پیدا کنم !!!

اینقد اینورو انور کردم نشد که نشد اخر رفتم سراغ کمد لباسا

با اکراه کاپشن بزرگمو برداشتم پوشیدم

انگار میخوام توی یه روز سرد زمستون برم بیرون از خونه

پا مو گذاشتم توی حیاط از همه طرف بارونه که داره می خوره به صورتم

نمی شم چیزی به بارون گفت نعمت خداست داره میاد

تازه باید با شدت بیشتریم بیاد مثلا این جا بندره سالی یه بار بارون میاد اونم باید اساسی بیاد


هندلو زدیم ( متورو روشن کردم ) راه افتادیم همین که وارد خیابون شدم  ... بله اولین چیزی که یاد ادم میاد این که یادی از پدر رئیس محترم شهرداری بکنیم با این خیابون ساختنش . هر چقدرم اروم بری فرقی نداره

بلخره آب به فی خالدون کفشم رسید

جای نیست که خیس نباشه

دستام مثل برف پاکن روی صورت حرکت میکنن ولی چه فایده به سختی دید دارم به جلو

در واقع لحظه به لحظه خدا داشت جونمو می خرید

توی راه مقداریم یاد رئیسم کردم که دستش درد نکه که ماشین داد بهم

واقعا چقدر توی فکر من بود همون قد که توی فکر خانم های همکارم بود برای رفتنشون به خونه امدنشون رفتنشون به خرید و و و

در حال حاظر نشستم پشت میز پا روی پا جورابا و کفشام بیرون پنجره در حال هواخوری

آدم های بی تاثیر


هر کسی یه دسته بندی از آدما داره

ولی خوب من دسته بندیم فرق می کنه

آدمارو اون جوری که دیدم از نزدیک ، تجربیات دیگران ، مطالعه ، تعامل و ... می شناسم

این طرز تفکر منه ذهنم از قبل ساخته شده

من بیشتر از اونی که باید منطقی هستم شاید نباید توی همه جزئیات ریز بین شد

باید اصلاح بشم ولی انگار بعضی از چیز های که توی وجودم هست دیگه غیر قابل تغییر شدن

همون چیز های که طرف مقابلم باید برای همیشه اونارو قبول کنه

بعضیا آدمای خوبی هستن و ساده ولی نمی تونن کاری رو که بهش علاقه دارن انجام بدن چون می ترسن (ترس از شروع یه رابطه یا استارتش )

بعضیا خوب بلدن کارای خودشنو به راحتی انجام بدن و توی ایجاد یک ارتباط خوب از همه جلوترن ولی در آخر برای رسیدن به چیزی که از صمیم قلب می خوان یه جورایی مشکل دارن

بعضیا دیگه خیلی می ترسن و جرئت انجام هیچ کاریرو ندارن برای همین هم توی زندگی  تنهان و یا زندگی معمولی دارن بدون هیجان

بعضیا همه راه و روشهارو بلدن  ولی نه برای خودشون برای دیگران و همونه که میگه کوزه گر از کوزه شکته آب می خوره

بعضیا به خاطر غرور شون از بهترین چیزا محروم می شن اصلا هم تا آخر عمرشون از این غرور الکی جدا نمیشن یه جورایی شده مثل خون برآشون . که همیشه توی رگهاشون جریان داره . کسی رو که می خوان پیدا می کنن ولی با غرورشون عین چکش میزنن توی سرش

اطرافیانی که همیشه برای خودشون می برند می دوزند ، همیشه سراغ زندگیتو می گیرن که چرا کاری نمی کنی و به فکر خودت باش . ما شیرینی می خوایم .... جز اینکه کمک کن برای حل مشکلت

نمی دونم

بعضی از ماها  که جرئت نداریم و می ترسیم  و نمی تونیم برای یک شروع خوب خودون پیش قدم بشیم باید کسیا باشن که مارو حُل بدن توی زندگی . این حل دادن حتی باعث میشه اونای که توی فکر شروع هم نیستن ولی زمان مناسب شروع رو دارن یه زندگی نو رو بناء کنن

به زندگی خودم که نگاه می کنم خیلی از کارای که کردم و الان ازشون رازی هستم برای این بوده که آدمای بودن که فهمیدن من  به استارت نیاز دارم . برای کار ، برای ادامه تحصیل ، برای مشاوره  و و و .

شروع زندگی به روش سنتی برای بعضیا که توی عصر حاضر زندگی می کنن کار خیلی مسخره ایه ولی برای  بعضا و حتی خود من فکر کردن در موردش جالبه . انگار هنوز هم برای بعضی ها همون روش قدیمی خیلی بهتر از روش جدید هست

نیازی که اطرافیان برای به وجود آمدنش به آدم کمک می کنن

این آدما آدمای هستن که باعث رشد و پیشرفت دیگران می شن

کسی که برای کمک همراه میشه  مثل کسی هست که بارها و بار ها دوچرخه  یه  پسر یا دختر کوچولورو هُل میدن و مسمم هستن تا رکاب زدن رو بهش یاد بدن که این خوبه

ولی آدمای هم هستن که بعد از دوبار  خسته میشن و کارو می ندازن برای یه روز دیگه که فراموشیو ....

آدم  به خودش شک میکنه و میگه لابد خیلی  نفهمه هستم  که نمی تون یاد بگیرم ولی در واقع این کم صبری فرد کمک کننده است که باعث میشه یه اتفاق خوب توی زندگی نیفته

کاش همه جز سرک کشیدن توی زندگی دیگران کارای دیگه ای بلد بودن

ولی جای شکرش باقیه کسای هم هستن اگه کمک از دستشون برنمیاد ولی تا میتونن باهات راه میان و حرفاتو درد دل هاتو گوش میدن .

آدمای که سعی میکنن ناراحتی و فکرای ازاب آورو ازت دور کن

دست اینارو باید بوسید برای آدم ارزش قائل هستن

خدا کنه دورو بر همه  ، آدمای باشن که موثر باشن توی زندگیشون ، نه آدمای آویزن

 

 

 

لب گور

روزی که یه نفر به رحمت خدا میره واقعا یه روز عجیبیه . من خودم حال خودمو نمی دونم ساعت های اول معمولی هستن و فقط فکرت مشغوله ولی بعد که در گیر میشی با خود اصل موضوع خیلی داغمون میشی

گریه دیگران خیلی روی من تاثیر میزاره و یا نجوا های که با خودشون می کنن

دختر عمه ام خیلی ناراحت بود از اینکه مادر ترکش کرده و اینکه هیچ وقت نتونسته اونجور که باید و شاید توی زندگی عصای دستش باشه . نمی دونم چرا همش خودم توی اون تابوتی که روی شونه دیگران داشت حمل می شد تصور میکردم به این فکر می کردم که برای من چند نفر میان . برای چند نفر مهم هستم .

زمانیکه برای آخرین بار عمه عزیزم رو به داخل خونه بردن و براش گریه کردن . همش تو زهنم این بود که عمه خودش الان چه حسی داره ؟ از لحظه ای که دوباره عمه ام رو گذاشتن توی ماشین و راه افتادن به طرف قبرستون صحنه دور شدن از خونه ای که 50 سال توش زندگی کرده بود با همه خوبی ها و بدی هاش با تمام فرزنداش و نوه هاش و تمام سال های که نوجوان بودم  و زیر دست پر مهرش نوازش شدم مثل یک فیلم جلوم به نمایش در آمد

ماشین رفت و آروم آروم از خونه دور شد . زیر زبونم تکرار می کرم عمه خداحافط  خدا حافظ برای همیشه

توی تمام مراسم های که شرکت کرده بودم چه دوست چه آشنا و چه فامیل نزدیک همه برای گرفتن زیر تابوت از زمانی که به سمت گور حرکت میکنن پیش قدم میشدم . نسبت به این کار حس خوبی دارم

آروم آروم به طرف گور رفتیم و من هم آراوم آروم گریه میکردم و خاطرات بود که با قلبم بازی می کرد

عمه دیگه نیست هیچوقت                   

هنوز عمه رو توی قبر نزاشتیم خبر دادن که مادر بزرگ عزیزم هم توی بیمارستان به رحمت خدا رفته .

برادر بزرگم که خیلی مادر بزرگم دوست داشت نمی شد کنترول کرد و شدید گریه می کرد

حالا دیگه مشغله فکر من هم 2 برابر شد

پدر و مادر من جای زندگی می کردن که به دوقسمت شمالی و جنوبی تقسیم می شد در واقعه ده بالا و ده پایین

پدرم و عمه ام توی ده بالا زندگی می کردن از بدو تولد . مادر بزرگم همه توی ده پایین

تمام دل خوشی خانواده و فامیل به عمه و مادر بزرگم بود با وجود این دو ما هم توی ده بالا دل خوشی داشتیم و هم توی ده زیر

ولی هردو چراغ خاموش شدن

مادر دائم تکرام می کرد که دیگه به چه دل خوشی بیام ده

زمانی که مادر بزرگم رو از توی خونه به بیرون می بردن برادرم دائم تکرار می کرد بی بی کجا داری میری کجا داری میری نرو نرو

و باعث میشد که همه به شدت گریه کنن

صحنه خیلی ناراحت کننده ای بود

تشبیحش سخته و چیکار میشه کرد . فاصله خونه تاقبرستون رو باز هزار تا فکر خاطره و تصمیم رو مرور کردم .

شب به آسمون نگاه کردم  توی اینفکرم که الان مادر بزرگم و عمه عزیزم شب اول قبر رو چطور میگذرونن . شاید بیشتر از مرگ ، شب اول قبر که منو می ترسونه . فشارقبر همش ذهنم رو مشغول کرده

دست و دلم به نماز نمیره نمی دونم چرا  دوست دارم بخونم ولی نمی خونم نمی دونم چرا

فقط براشون دعا میکنم هر چند هر و دو ادم های خوش رو و خوش اخلاقی بودن و کسی نبود که ازشون شاکی باشه

ولی هر کسی به دعا نیاز داره

وقتی که کنار قبر واستادیم وقتی که دارم می بینیم داره چه اتفاقی برای یک انسان میفته

1000تا تصمیم میگیریم با خودمون ولی همین که دور بشیم از قبر ....

خدا با هامون باشه همیشه

امین

 

دیار باقی

همیشه منتظر این بودم که مدرسه تعطیل بشه و 3 ماه تابستونو ، تابستونی که برای ما مثل بهشت بود و برای شهرستانی های مقیم هرمزگان جهنم ، برم به روستای آبا و اجدادیمون

پدرم اونجا یه باغ کوچولو داره  قدیما همیشه رودخونه پر آب بود . منو داداشام همیشه توی فکر رفتن به روستامون بودیم و این که بریم توی آب و آب تنی کنیم ، ماهی بگیریم و خوش بگذرونیم

اون روزا روزای بود که همیشه  به سرعت برق  می رفتن و توی یک چشم بهم زدن می رسیدیم به مهر

باغمون ، خونه گلیمون ، رود خونه ، کوه ، درختای خرما همه به کنار ولی دیدن عمه رقیه یه صفای دیگه ای داشت

همهیشه خندون بود همیشه منتظر ما بود که برریم پیشش

هیچوقت بوی چوبهایی که زیر تابه نون پزی عمه  می سوختن  از ذهنم  نمیره .

و هیچوقتم یادم نمیره روزای رو که شیطنت کردیمو عضیتش کردیم

عمه ما برای ما خیلی عزیز بود( همه جنوبی ها ) برعکس دوستان شهرستانی که ...

روزای اون دوران گذشت با همه خوبی ها و بدی هاش

سال ها بود که زندگی ، کار ، مشغله کسایرو که  دوسشون داشتیم ازمون گرفته بودن

عمه پیر شده بود خیلی وقت بود که بیمارستان بستری بود

امروز صبح بهم خبر دادن که دار فانی رو وداع گفته و به دیار باقی شتافت

خیلی ناراحت شدم تمام دوران کودکیم مثل یک فلش بک  توی ذهنم به نمایش در امد

آره عمه هم رفت ... روحش شاد

امید وارم منو ببخشه اگه کاری کردم که از من دلخور شده

ممنون میشم که برای شادی روح عمه عزیزم یه صلوات بفرستین

حس نیست

چی بگم این روزا حسو حال ندارم بیام بنویسم از بس بعضیا میرن روی اعصابم

نه نه عشقو عاشقی نیست

بحث همکاری تنبل از زیرکار در روی منه

رئیسم چه خوش بینه که همه چیز درست بشه زهی خیال باطل

یه چند روز دیگه میام جمات قصار می نویسم خفن

فعلا

همکارم

یه روز که میرم سر کار همکارم حالش خیلی خوبه 

هی مگه خاک بر سرت عرضه نداری یه زن برا خودت دستو پا کنی

صبح روز بعد که میاد خیلی ناراحته همش میگه 

واقعا خری اگه بری زن بگیری بدبخت میشی بدبخت !!!


یه روز نصیحت می کنه می گه 

میدونی زن پولاتو برات جم میکنه زندگیت ساخته میشه


یه روز دیگه میاد میگه 

بهترین دوران . دوران مجردیه برو با این پولات عشقو حال کن نشی مثل ما


مام همچنان  :|

نصیحت

مامانم هروقت با یکی دعواش میشه میگه : 

جنس بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است

امروز


امروزم هم مثل همه روزهای دیگه  

تکراری کسالت آور و خسته کننده 

زیر فشار فکرای مختلف 

بدون هیچ فکر کمکی 

بدون یه راه مینبر 

باید برم تا انتها ولی تا کی ! 

تا کجا ! 

 علم بهتر است یا ثروت ! 

عشق بهترست یا نفرت !